فعالیت های فرهنگی و هنری

داستان هاي كوتاه

نام داستان كوتاه

درختي كه سكه طلا ميداد

نويسنده داستان : رها شيخي

              به نام خدا

روزي روزگاري دريك روستا پيرمرد و پيرزني زندگي ميكردند كه بسيار مهربان و دل سوز بودند و به همه كمك مي كردند.
چندسال بود كه دراين روستا باراني نمي باريد و اب چشمه ها و چاه ها خشك شده بود و تمام اهالي روستا به سختي زندگي خود را سپري مي كردند. اما با تمام اين سختي ها ، پيرمرد و پيرزن مهربان به اهالي روستا كمك هاي فراوان
مي كردند و براي حيوانات اب و دانه فراهم مي كردند و از غذاي خودشان به ديگران كه تنگ دست و نيازمند بودند مي دادند.
هر كسي به درب خانه ي آنها مي آمد ، به او روي باز نشان ميدادند و با اينكه خودشان زندگي سختي داشتند ، ولي هيچ وقت از خداوند نا اميد نمي شدند و هميشه خدا را شكر ميكردند .
يك روز دم غروب آسمان بعد از سالها خشك سالي ، ابري و تيره و تار شد و ناگهان رعد و برق عجيبي آسمان را روشن كرد و باران شديدي باريدن گرفت . فرداي آن روز پيرمرد و پيرزن كه از خواب برخاستند چيزي عجيب را ديدند . آنها يك درخت خشكيده در كنار كلبه ي خود داشتند كه حالا ديگر خشكيده نبود بلكه سرسبز و شاداب از دور ميدرخشيد .
پيرمرد و پيرزن با عجله به طرف درخت رفتند و چيزي را ديدند كه تاكنون هرگز نديده بودند .







 
گزارش تخلف
بعدی